خــــــــــــــــدا و آدم
پس از آفرینش آدم ،خدا گفت به او
نازنینم آدم ،با تو رازی دارم ،اندکی پیشتر آی
آدم آرام و نجیب آمد پیش،زیر چشمی به خدامی نگریست ،
محو لبخند غم آلود خدا ، دلش انگار گریست
" نازنینم آدم (قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید) یاد من باش که بس تنــــــهایم"
بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید ، به خدا گفت : من به اندازه ... من به اندازه گلهای بهشت ... نه ...به اندازه ی عرش...
نه ... نه من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من ، دوستدارت هستم ...
آدم کوله اش را برداشت ،خسته و سخت قدم برمی داشت راهی ظلمت پر شور زمین،
طفلکی بنده غمگین آدم در میان لحظه جانکاه هبوط ، باز از خدا شنید که گفت :
نازنینم آدم ، نه به اندازه ی تنهایی من ، نه به اندازه ی عرش، نه به اندازه گلهای بهشت...
که به اندازه ی یک دانه گندم فقط یادم باش،
نازنینم آدم ، نبری از یادم!
نازنینم آدم ، نبری از یادم!
نازنینم آدم ، نبری از یادم!
....................
نظرات شما عزیزان:
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)